نینای عبور ...
وقتی از پله ها پایین می آمد ، صدای قدم های سنگینش که در تمام خانه پیچیده بود ، همچون ناقوس کلیسا از من محمد می ساخت .
همانند عقابی که بر تمام دشت سایه افکنده است ، دستانش را باز کرد و فریاد کشید : خدای من ، چه صبح قشنگی .
و سیگاری روشن کرد و روبروی من نشست و نگاهی گذرا ولی عمیق در چشمان من انداخت و با صدای نسبتا بلندش گفت : شب عجیبی بود .
لبخند زدم و پرسیدم : تونستی بخوابی یا نه ؟ اتاق بالا راحت بود ؟
تو چشمام خیره شد و با صدای بلند شروع به خندیدن کرد و یه کام عمیق از سیگارش گرفت و همان طور که دود از دهنش بیرون می اومد ، گفت : راستش تا صبح از ترس سکته کردم . نمی دونم چم شده بود . مثل بچه ها شده بودم . حس می کردم اتاق پر از صداست . نمی دونم ...
این زن مرا می ترساند . متفاوت از بقیه بود . می ترسیدم صدای بلندش در این خانه بماند .
خندیدم و گفتم : پس حسابی خوش گذشته است .
چشماش گرد شد و گفت : اینجا همه چیز عجیب بود . اتاق پر از وسایل کوچولوی قشنگ بود که هیچ کدام ربطی به اون یکی نداشت . محمد ، تو مثل یه علامت سوال بزرگ می مونی .
همان طور که می خندیدم ، گفتم : نمی دونم ، سالهاست که من به اتاق بالا نرفته ام . نمی دونم چه به سرش اومده . تا شش سال پیش اونجا اتاق همسرم بود ولی از وقتی اون از اینجا رفت ، دیگه جرات نکردم به این اتاق برم . الان شش سال است اونجا اتاق مسافرانی مثل توست که فقط یک برای یک روز مهمان من می شوند .
لبخندش رو جمع کرد و گفت : همسرت ...
همان لحظه پریدم وسط حرفش و ادامه دادم : متعلق به اینجا نبود . همین که از این کلبه ی بین راه رفت ، به همه ی آرزو هاش رسید . به همه ی اونی که باید می بود . مثل تو مسافر بود . هممون مسافریم .
تو چشمام زل زد و با لبخند گفت : پس تو چرا نمی ری ؟
یه چیز خاص تو چشمای سیاهش بود که منو مبهوت کرده بود . یه چیزی که اگه من محمد شش سال پیش بودم ، ممکن بود برام خطرناک باشد .
یه نگاه به ساعت انداختم و گفتم : وقت رفتنه عزیزم . بیست و چهار ساعت از وقتی به اینجا اومدی گذشته ، قرارمون رو که فراموش نکردی ؟
سرش رو بالا گرفت و ساعت را دید و با لحنی کودکانه پرسید : نمی شه بمونم ؟
سری تکان دادم و گفتم : از قبل گفته بودم که قوانین رو به هیچ وجه نباید زیر پا بذاریم .
خندید و یک سیگار دیگر روشن کرد و گفت : شاید می دونستی که من اینقدر دیوونم که در همین بیست و چهار ساعت عاشق می شوم . شاید هم همه ی مسافرینی که به اینجا می آیند و مثل من شکار می شوند ، عاشق تو می شوند .
زیر خنده زدم و همین که خواستم چیزی بگویم ، گفت : درسته ظاهرم مثل احمق هاست ولی من احمق نیستم محمد . تو منتظر من بودی . من مسافر دیروز بودم . هر کسی می تونست جای من باشه . فرقی نمی کرد . من شکار شدم چون نیاز داشتم که به خودم بیایم . اگه نیاز نداشتم این بازی رو قبول نمی کردم . تو همه ی قوانین رو برام شرح دادی و بهم گفتی اگه بخوام بمونم باید تن به چه چیز هایی بدم . من خسته از راه بودم و خودم را قانع کردم که همه چیز فقط برای یک روز است ، پس قبول کردم که با تو برقصم . در تو غرق شدم و تا به خودم آمدم یک روز موعود گذشته است .
ایستاد و چشمانش برق خاصی یافت و اولین کام رو از سیگاری که چند دقیقه ای بود آن را روشن کرده بود ، گرفت و با خنده گفت : بازی قشنگی بود . بهترین خاطره ی همه ی عمرم ، خاطره ای که یک مرد متفاوت در آن است که فقط یک روز کافی بود که عاشقش بشم و او را ترک کنم . چرا این کار را با خودت می کنی محمد ؟ من یک زنم . می تونم بفهمم تو دل مردی که تو چشمام نگاه می کنه چی میگذره .
تو چشماش نگاه کردم و گفتم : یک نخ از سیگارت رو به من می دهی ؟
گفت : اگه دلمون برای هم تنگ بشه چی ؟ چجوری دوباره احساس کنیم در کنار یکدیگریم ؟
لبخند زدم و گفتم : به اتاق بالا برو ، یه چیزی از خودت رو برام اونجا بذار و به انتخاب خودت یکی از وسایلی که اونجاست رو برای خودت بردار . هر وقت دلت برای من یا برای امروز تنگ شد با دیدن اون وسیله به یاد ما بیافت .
به چشمام خیره شد و گفت : اینطوری تو هیچ وقت نخواهی فهمید کدام یکی از وسایلی که اون بالاست رو من برات گذاشتم ، تازه تو که هیچ وقت اون بالا نمی ری .
گفتم : تو که می دونی چی برداشتی .
سری تکان داد و گفت : پس تو چی ؟ من این قانون رو قبول ندارم . تو باید یک چیز از خودت به من بدهی تا حداقل بدونی من چی برده ام .
خندیدم و گفتم : من مثل جاده ام . هیچی از خودم ندارم . هر چی هست برای کسانی است که قبل از تو یه روز اومدند و رفتند .
چشم راستش رو مالید و گفت : اون بالا یک گل سر بود که احتمالا یک دختر مو بلند برایت گذاشته است . یک دختر که بهش فهموندی چقدر موهای زیبایی دارد . یک دستمال بود . یک عینک بود . یک کلاه بود . یک سنگ بود . یک ناخن گیر بود . یک دندون هم اون بالا بود . یک لنگه کفش . یک دستکش . یک کاغذ که یک نقاشی درونش کشیده شده بود . یک گل کاغذی هم بود . یک تیکه لباس و یک ساز دهنی هم بود . معلومه زن هایی که قبل از من به اینجا آمدند زیاد سخاوتمند نبودند و در جواب اون همه چیزی که با خودشون از اینجا بردند یه مشت آشغال برات گذاشتند .
گفتم : تو چی برام میذاری و چی از اینجا با خودت می بری ؟
خندید و گفت : من یک نخ سیگار برایت می گذارم و در عوض صدای بلندم که در تمام خانه طنین انداخته است را با خودم از اینجا می برم .
هر دو با هم شروع به خندیدن کردیم و یه دل سیر به چشمان هم زل زدیم و در آخر او هم مثل همه ی کسانی که یک روز به اینجا آمدند ، از اینجا رفت .
خیلی دلم می خواست که او اینجا بماند یا من حداقل با او بروم اما او باید می رفت و من باید برای همیشه اینجا می ماندم . هنوز خیلی ها قرار بود از اینجا بگذرند و من خیلی روزها را پیش رو داشتم .
به فرح که همدلی چند کلمه ایش روح نینایی من رو بیدار کرد
و به همه ی دوستانی که از من یک جاده ساختند
بدون یک میلی متر خطا ...
من دیگه از این وضع خسته شدم . از این سر درد که همیشه تو سرم است . از قرص هایی که وقت و بی وقت به خوردم می دهند و از هوای مرطوب اینجا که باعث می شود احساس شناور بودن کنم . من از وصله هایی که وقت و بی وقت به ما می چسبانند و از کلماتی که به مرور از دوستانی که اینجا دارم ، یاد می گیرم ، خسته شدم .
سیاست مسئولان این دیوونه خونه اینه که به ما بفهمانند ، آرامش نداریم و بی ثبات و معلقیم و شاید برای اینکه ما اینجا بمونیم و اونها بیکار نشند این کار رو می کنند . ولی من به جز دلتنگی برای اون پرستاری که با شیطنت عکس یک ببر رو بالای سرم زده بود و از اینجا اخراج شد هیچ دیوونگی دیگری را در درونم احساس نمی کنم . همون پرستاری که یه روز تو گوشم گفت که از من خوشش اومده است و یه روز دیگه از چشماش خوندم که عاشقم شده بود .
همون پرستاری که وقتی از من خوشش اومد که قصه ی منو از دهن این و اون شنیده بود که همسر خیانتکارم را با یک چاقوی دسته کوتاه به شصت و دو تیکه ی مساوی تقسیم کردم . همون پرستاری که باید الان به جای من رو این تخت خوابیده بود ، چون من همسرم را قصاص کرده بودم ولی اون از این خشونت خوشش اومده بود . همون پرستاری که به محض آزاد شدن از اینجا به سراغش می رم که با او یک زندگی بسازم .
به نظر خودم ، من بی ثباتم چون دلتنگ اون پرستار می شم و بی ثبات بودم چون مثل مرد همسایه ی طبقه ی بالامون که همسرش بهش خیانت کرد ، فقط از همسرم طلاق نگرفته بودم . من بی ثبات بودم چون متمدن برخورد نکرده بودم و چون به آزادی همسرم معتقد نبودم .
من بی ثباتم چون فکر می کنم این خشونت هم کم بود . چون فکر می کنم اون مرد همسایه ی طبقه بالا هم باید ریز ریز می کردم ، چون شاید همسرم با دیدن برخورد او بود که جرات یافته بود که بهم خیانت کند . حداقل اون مرد باید ریز ریز می شد چون در نبود من ، با همسر من همبستر شده بود و در خیانت همسرم به من شریک او شده بود . اون مرد باید ریز ریز می شد چون بعد از اینکه همسرش به او خیانت کرده بود ، فکر کرده بود که همه ی همسر ها باید خیانت کنند . چون اون بود که باعث شده بود همسرش بهش خیانت کنه و همسرم به من خیانت کند . چون اون بود که باعث می شد همه ی زن هایی که در اون حوالی بودند خیانتکار باشند . اون مرد باید ریز ریز می شد ولی چون پلیس رسید عدالت دنیا اجرا نشد و اون الان داره آزادانه می گرده و حتی مثل من تو تیمارستان هم نیست .
الان بی ثباتم چون مسئولان تیمارستان می خواهند که بی ثبات باشم و بی ثباتم چون یک قاضی احمق که بلد نیست به کارش رسیدگی کنه ، قضاوت کرد که من خیالاتی ام و توهم زده بودم که همسرم به من خیانت کرده است . بی ثباتم چون نمی تونم اون قاضی رو ریز ریز کنم که دیگه نتونه هزار نفر مثل من رو صبح تا شب به اینجا بفرسته و اونا رو بی ثبات کنه .
بی ثباتم چون پرستاری که بعد از اون پرستار دیوانه پرستارم شد ، علاوه بر اینکه مثل سگ از من می ترسد ، خیالاتی هم هست . چون مدام به دروغ به مسئولان تیمارستان میگه که من او را آزار می دم و گاهی به او حمله می کنم . بی ثباتم چون اون همیشه میگه من یک چاقوی دسته کوتاه در وسایلم قایم کرده ام و تقریبا هر دو روز یک بار مسئولان تیمارستان وسایل منو پخش زمین می کنند و همه ی آن ها را می گردند .
بی ثباتم چون این مسئولان احمق که تا حالا چاقوی دسته کوتاه در وسایل من پیدا نکردند ، نمی فهمند که این پرستار خیالاتی است و حداقل او هم باید اخراج شود .
بی ثباتم چون هنوز هم که هنوزه عکاسان ، خبرنگاران و نویسندگان برای دیدن من به اینجا می آیند و با ساخت و پاخت با مسئولان تیمارستان به اتاق من می آیند و هر چه می خواهند بارم می کنند و هر چه می خواهند از من می نویسند .
بی ثباتم چون حداقل یک ریاضیدان هم برای دیدن من به اینجا نیامد که از من بپرسد بدون یک میلی متر خطا ، چگونه توانسته ام همسرم را به شصت و دو تیکه ی مساوی تقسیم کنم و چرا این عدد را برای اینکار انتخاب کرده ام .
بی ثباتم چون هیچ روانشناسی از من نپرسید ، در اوج دیوونگی و عصبانیت چگونه تونستم تو تقسیم کردن همسرم اینقدر دقیق عمل کنم .
بی ثباتم چون با همه ی این بی ثباتی هایی که دیگران برایم به وجود آورده اند ، محال است دیگر هیچ گاه بتوانم به زندگی عادی ام باز گردم .
محمدی که می رقصید ...
همه چیز از یک نگاه شروع شد . از نگاه یک مرد که همسرم می گفت ، غریبست ولی بعد ها فهمیدم که چند سالی است که او را می شناختم . او چند سالی بود که درون نگاه های خاموش همسرم جا داشت و من او را هر روز می دیدم . او چندین سال بود که در هنجره ی همسرم رخنه کرده بود و من هر روز لحن سرد همسرم را می شنیدم . اون غریبه درون گوش هایم بود .
همه چیز با یک نگاه پایان پذیرفت و شعله ای سوزان خاموش شد . یک غریبه که دیر فهمیدم چقدر آشنا بود ، با نگاهی گذرا در چشمان همسرم مرا از خواب پراند . خوابی که چند سالی بود در تب آن می سوختم و مرا همچون یک فانوس ، همیشه در انتظار رسیدن باقی می گذاشت .
یک نگاه که اگرچه گناه بود ، ولی توانست مرا از برزخ باور ، به دوزخ آزادی هدایت کند . نگاهی که وارث آن بعد از من ، آتش می گرفت ، شعله می کشید ، می سوخت و در انتها خاکستر می شد .
نامه ای نوشتم . نامه ی آخر ، برای همسری که همیشه مرا در انتظار پاسخی ، برای نامه ی اول گذاشته بود . برای همسری که همراه من رقصید . دریغ از اینکه بدانم او ققنوس است و من خاکستر خواهم ماند . همسری که همیشه می رقصید ، پا به پای من ، پا به پای تو ، پا به پای شیطان .
در نامه نوشتم : کلیدِ صندوقچه ی کوچکم ، که همیشه از من پرسیدی درونش چیست ، زیرِ گلدان است . اگر تبخیر نشده باشد ، همه ی داراییِ زندگی ام درونِ صندوق است . بعد از من ، تو وارث دنیایم خواهی بود .
نامه را جلوی آیینه گذاشتم و خود را دیدم . خودم را دیدم که هیچ گاه خودش نبود . برای آخرین بار رقصیدم و خودم را در حال رقصیدن در آیینه دیدم . محمدی که می رقصید اصلا جذاب نبود .
کبریتی آتش زدم و نگاهش کردم . بوییدمش و صدای سوختنش را شنیدم . خودم را آتش زدم و این انتهای ماجراست .
خیلی زود ، همسرم به سراغ صندوق رفت و اطمینان پیدا کرد که صندوق خالی است . شاید اگر با این باور که صندوقی خالی خواهد یافت ، به سراغ صندوق نمی رفت ، چیزی در آن می یافت .
پیش در آمد :
- رقص نا تمام ، نوشته ی هانی :
آتش گرفتی.......................آتش گرفتم
شعله کشیدی....................شعله کشیدم
سوختی.................................سوختم
خاکستر شدی...................خاکستر شدم
تو ققنوس بودی و من..........خاکستر ماندم
عاشقِ لعنتی ...
با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم . تو خواب یک ببر رو کشته بودم ، ولی احساس ضعف می کردم .
آبی به سر و صورتم زدم و فکرم را برای امروز رو براه کردم . امروز روز بزرگی بود . روی صندلی ای که وسط اتاق بود نشستم و چند دقیقه ای به عکس دختری که بر روی دیوار بود زل زدم . حدود چهار سال بود که او همه چیز زندگی ام شده بود . عاشقش بودم و او نیز مرا دوست داشت .
تمام خاطرات از جلوی چشمانم می گذشت ولی امروز زمان خوبی برای فکر کردن به هیچ کدام از این خاطرات نبود . او یک ساعت دیگر برای دیدارم به اینجا می آمد و باید خانه را مرتب می کردم و حسابی تدارک می دیدم .
در زندگی ام ، هیچ کس را به اندازه ی او دوست نداشتم . چیزی در درونم مرا آرام می کرد ولی امروز روز هیچ چیز نبود . نه آرامش و نه تفکر . امروز خالی از همه چیز بود . امروز آخرین روز بود . نگاهی دیگر به عکسش انداختم . خنده هایش جلوی چشمانم بود . من همیشه مات دیدن او بودم .
عکس او را از روی دیوار برداشتم و خودم را برای دیدارش آماده کردم . امروز ، روز تولدم بود و تا به حال تو این چند سال که با اون بودم تو همه ی روز های تولدم برای او هدیه ای داشتم . هدیه ی امروز متفاوت بود .
به سراغ کمد وسایل قدیمی ام رفتم و چاقوی دسته کوتاهِ قدیمی را که چهار سال بود سراغش نرفته بودم را پیدا کردم . تو لباسم گذاشتمش و صحنه را آماده کردم . همه چیز همان طور که او خواسته بود باید آماده می شد . او چهار سال بود که بی صبرانه منتظر این پرده ی نمایشنامه ی هر دو نفرمان بود .
دیگر کافی بود . انتظار باید به پایان می رسید . جو سنگین اتاق روح مرا تسخیر کرده بود که صدای زنگ خانه ، حباب اطرافم را از هم پاشید . در را به رویش گشودم . خندان بود . دستانش را گرفتم و او را بر روی صندلی وسط اتاق نشاندم . جمله ی همیشگی اش را به زبان آورد : همیشه باید دیوونه بازی در بیاری تو ؟ این چه جور دکوری است که برای امروز انتخاب کردی ؟
نگاهم کرد و کلمه ی محبوبم را دوباره بر زبان آورد : دیوونه ...
این انتخاب او بود .
نوشیدنیه محبوبش را به دستش دادم . جر عه ای نوشید و لبانم را بوسید . طعم این نوشیدنی بر روی لبانش مهشر بود .
همه چیز برای این لحظه ساخته شده بود . من عاشق بودم . عاشق بودم . چهار سال بود که عاشق این زن بودم . نگاهی در چشمانش انداختم و انگشت اشاره ام را بر روی لبانش گذاشتم .
چاقوی دسته کوتاه را از لباسم بیرون کشیدم و لبخندی زدم . چنان محکم آن را در دستم می فشردم که تمام کف دستم را می برید و خون از دستم می چکید . دسته ی این چاقو کوچکتر از آن بود که در دستم جا بگیرد . فقط سه سانتی متر از تیزیه چاقو نصیب گردنش می شد چون بقیه ی آن در دست خودم بود و دست خودم را می برید . اینگونه می توانستم همزمان با او درد را حس کنم .
چاقو را به روی گردنش گذاشتم . شروع به خندیدن با صدای بلند کرد و یقه ی پیراهنم را گرفت و صورتم را جلو کشید . لبانم را دوباره بوسید و این بار تلخیِ نوشیدنی را حس کردم .
او گفت خیلی وقت است منتظر بوده که دیوونه شوم . او منتظر بوده است . او با خنده فریاد می کشید که قسمتش بوده است که به دست من بمیرد .
همه همیشه میگن هر کسی یه قسمتی داره ، ولی من همیشه از خودم می پرسیدم این قسمت واقعا چیست ؟ زندگی و مرگ هیچ کدام آزادی نیستند .
صدایی از درونم به می گفت : همه چیز به تو بستگی داره ، بذار بمیره ، از مردنش لذت ببر ، از اینکه خونش داره فوران می زنه ، از اینکه همه جا قرمز بشه .
صدای درونم می گفت : دنیا فقط یک نابود گر داره و اون منم .
این صدا راست می گفت . من همه چیز را نابود کرده بودم . همه چیز را ، حتی خودم را .
به یاد اولین روحی که تسخیر کردم افتادم . برای من خیلی راحت بود . یه کم دیر فهمیدم که خودم هم تسخیر شده ام . دقیقا همان موقع بود که خودم را کشته بودم .
همه چیز با یک حرکت متوقف می شد . این چاقو قدرت کشتن این دختر را داشت ولی من باید خودم او را می کشتم . من باید روح او را تسخیر می کردم . حالا می فهمم چرا بعد از اینکه تو خواب اون ببر رو با چاقو کشته بودم احساس ضعف می کردم .
این چاقو نمی توانست مرا تبدیل به یک قاتل کند . این چاقو می خواست خودش به تنهایی قاتل بماند ...
چاقو را از روی گردن آن دختر کنار کشیدم و لبانش را بوسیدم . من بالا خره یک روز برنده می شدم .
خانومِ ایکس ....
اسمِ من آقای ایکسِ . این اسم اصلیِ من نیست ولی وقتی هر کسی آدم را به یه اسم صدا می کنه ، دیگه این که اسم اصلیمون چیه زیاد اهمیت نداره . ایکس از آخر سومین حرف الفبای اینگیلیسیه .ولی خیلی کاربرد ها داره . مثلا برای همه چیز های مجهول هم به کار میره .
من معمولا تا وقتی که از آینه دورم ، مهشرم . ولی وقتی به آینه نزدیک می شم ایکس تر می شم . الان که دارم این متن رو مینویسم همه چیز ردیفه . این متن رو می نویسم و بعدش می رم می خوابم . بعد از اینکه از خواب بیدار شدم میتونم صبحانه بخورم و خلاصه هر کاری که دلم بخواد می تونم بکنم . ولی قبلا هیچ کدوم از این کار ها رو نمی تونستم بکنم . نمی تونستم بخورم . نمی تونستم بخوابم و هیچ کار دیگه ای نمی تونستم بکنم . زنده بودم ولی زندگی وجود نداشت . درد داشتم . و همه ی اینها به یه مشکل بزرگ بر می گشت . یک مشکل که حل نمی شد . یک مشکل که همه جا همراهم بود . من نفرین شده بودم و این نفرینِ قدیمی همه جا منو همراهی می کرد و دنیای اطرافم رو تحت تاثیر قرار می داد . من می خواستم همه چیز خوب پیش بره ولی اون نفرین نمی ذاشت .
من یک پزشک بودم . ولی نفرین گاهی از من می خواست که یک خلبان باشم و بعضی وقتها من را پلیس می خواست . خواسته های نفرین مرز و محدوده نداشت . نفرین از من یک برده ساخته بود که دنیا رو خراب کنه . نفرین می خواست همه ی ایکس های دنیا رو نابود کنه . نفرین باعث می شد در هیچ شهری ماندگار نباشم و بعد از یک مدت کوتاه که در هر شهری می موندم نفرین منو مجبور می کرد که به یک شهر دیگه نقل مکان کنم . نفرین فقط وقتی تنها بودم و از انسان های دیگر فاصله داشتم ، بر من حکومت نمی کرد .
آخرین جایی که سفر کردم به یک شهر کوچک بود . نفرین از من خواست به یک شهر کوچک بروم و به محض ورودم به شهر ، آزاد شد . نفرین در شهر بود و جان تمام ساکنین شهر در خطر بود ولی هیچ کاری از دست من ساخته نبود . من به بیمارستان شهر رفتم و به عنوان پزشکِ بخش اورژانس در آنجا مشغول به کار شدم . باید منتظر می ماندم تا می دیدم ، نفرین چه برنامه ای برای اون شهر داره . ممکن بود هیچ کس را در این شهر زنده نگذارد و یا ممکن بود بدون هیچ آسیبِ مادی شهر را به همراهِ من ترک کند که در این موارد ، شهر به تیمارستانی بزرگ تبدیل می شد .
هفته ی اول همه چیز به خیر گذشت و همه ی بیمارستان من را به عنوانِ پزشکی مجرب قبول کردند . در شروع هفته دوم بود که یک مرد پنجاه سا له را به اورژانس آوردند . مرد به علت مصرف زیاد از حدِ مشروب اصلا حال خوشی نداشت . تنها چیزی که در این مورد ، جا لب به نظر می رسید این بود که مرد سابقه دار بود و این چندمین بار بود که خودش را اسیر این مخمصه ی بزرگ می کرد . در پرونده ی مرد نوشته شده بود که او یک استاد ریاضی است .
بالای سر مرد رفتم و در اولین نگاه شروع به داد و فریاد کرد . مرد فریاد می کشید : او یک نفرین شده است و همه باید تا دیر نشده از این شهر فرار کنید . او همه چیز را می دانست و شانس آوردم که او مست بود وگرنه امکان داشت دیگران حرف های او را باور کنند . مرد بعد از اینکه دید هیچ کس به حرف هایش توجهی نمی کند ، بعد از چند ساعت سر و صدا ، آرام شد . در یک زمان مناسب ، که هیچ کس اون حوالی نبود به سراغش رفتم و ازش پرسیدم چیز هایی که می گه رو از کجا می دونه .
خندید و گفت : قبلا یک نفرین شده بوده ولی حالا رهایی پیدا کرده .
کلماتی که به کار می برد را نمی توانستم باور کنم . امکان رهایی وجود داشت . خوشحالی به قلبم فشار می آورد . از او پرسیدم که چگونه می توانم آزاد شوم . لبخندی زد و گفت : این نفرین دقیقا از زمانی درونِ من متولد شده که اولین معادله ی بی پاسخ در ذهنم به وجود آمده است . او گفت که باید اولین مجهولِ ذهنم از بین برود .
از او خواستم که کمکم کند . او گفت که همه ی چیز های دنیا توسط اعداد ، حروف و رنگها ساخته می شوند و باید از آنها کمک بگیرم .
هر چقدر التماس کردم او دیگر هیچ چیز نگفت . یک استاد ریاضی بدون شک می توانست از اعداد کمک بگیرد ولی این کار برای من خیلی سخت بود . از معادلات هم اصلا سر در نمی آوردم . همه معادلات از دوران دبیرستان تا به امروز ، در ذهنم بی پاسخ مانده بود . چگونه باید اولین معادله ی بی پاسخ را می یافتم ؟
به اتاقم رفتم و به همه ی حرف های اون استاد ریاضی فکر کردم . اعداد باید به من هم کمک می کردند تا از این نفرین رهایی یابم . باید من هم یک استاد ریاضی می شدم . پس به سراغ نفرین رفتم و از نفرین خواستم که بهترین استاد ریاضی با شم . چون این تغیرات دقیقا همان چیزی بود که نفرین می خواست با من مخالفت نکرد و در یک چشم به هم زدن ، یک استاد ریاضی شدم . همه ی معادلات حل نشده ی دنیا را در عرض چندین ساعت بررسی کردم و پی بردم که هیچ کدام از این مجهولات ، هیچ تشابهی به گمشده ی من ندارند . گمشده ی من درون اعداد نبود . گمشده ی من فراتر از اعداد بود . معادله ی من ربطی به ریاضی نداشت . پس از نفرین خواستم که مرا تبدیل به یک استاد ادبیات کند . شاید می توانستم بزرگترین مجهول زندگی ام را در حروف بیا بم .
همه ی حروف ، در تمامیِ زبان ها را بررسی کردم . همه ی فرهنگ لغاتِ همه ی زبان ها را خواندم . هیچ لغتی نمی توانست گمشده ی من را بیان کند . مجهولِ زندگی ام در لغات نیز جای نمی گرفت . آخرین امیدم رنگ ها بودند ، پس به کمک نفرین ، یک نقاش ماهر شدم . ولی حتی گمشده ی من در هیچ تابلوی نقاشی نیز جا نمی گرفت . انگار هرچه بیشتر در حروف ، اعداد و رنگها غرق می شدم ، بیشتر از مجهولِ زندگی ام دور می شدم . گمشده ی من خیلی با ارزش تر از این بود که در اعداد ، حروف و رنگها جای بگیرد .
گمشده ی من مظهر ِ بهترین رنگ ، بهترین کلمات و بهترین عدد بود . گمشده من بهترین بخش هر روزِ زندگی ام بود .
من این مجهول را می شناختم . من در تمام این مدت فقط از رسیدن به گمشده ام نا امید بودم .
حل مساله را یافتم و بلا فاصله به سراغ اون استاد ریاضی دویدم و به او گفتم که گمشده ام را شناختم و می خوا هم به سراغش بروم و آن را بیابم . استاد ریاضی لبخندی زد . بهش گفتم : تو منو گمراه کردی ، حروف ، اعداد و رنگها فقط بین من و گمشده ام فاصله می انداخت .
همون طور که می خندید گفت : خودت باید پی می بردی که گمشده ات در جهان مادی جایی ندارد .
او راست می گفت . تمام چیز هایی که وقتی ازشون دوریم ، تبدیل به نفرین شده می شیم ، آسمونی هستند . گمشده ی من نیز آسمانی بود .
از اون استاد ریاضی پرسیدم : گمشده ی زندگی تو چی بود ؟
تو چشمام نگاه کرد و گفت : همیشه غرق در اعداد و معادلات بودم . همیشه آرزوی آرامش داشتم ولی حتی آرامش را هم در اعداد و معادلات جستجو می کردم . تا اینکه یک روز با یک شیشه مشروب از همه ی اعداد ، معادلات و قوانین دنیا فاصله گرفتم و همان روز بود که نفرین درونم مرد .
از من پرسید گمشده ی من چیست . لبخندی زدم و گفتم : همیشه عشق در وجودم بدون استفاده مانده بود . من کسی که لیاقت این عشق را دارد را با همه ی مشخصاتش همیشه در ذهنم تصور کرده ام ولی تا بحال هیچ گاه جرات نیافتم به دنبالش بگردم و او را بیابم . نیمه ی گمشده ی من یک جایی در این دنیا انتظار مرا می کشد . من او را پیدا خواهم کرد .
استادِ ریاضی خندید . هیچ کدام از ما نمی توانست مجهول دیگری را بفهمد ولی بدون داشتن این قسمت هر دو نفر ما نفرین شده بودیم و فقط گمشده ی هر کس او را نجات می دهد .
بعد از آن روز ، خیلی زود گمشده ام را یافتم . خانومه ایکس با همان چشمانی که از قبل تصورش کرده بودم در اولین نگاه نفرین را نابود کرد و مرا عاشق کرد و حالا تنها مشکل باقی مانده این است که من فراموش کردم قبل از اینکه نفرین از بین برود از او بخواهم مرا تبدیل به یک دکتر کند و حالا که نفرین از بین رفت ، برای همیشه ، باید یک نقاش بمانم . نقاشی که هر روز چشمان همسرش را نقاشی خواهد کرد .