عاشقِ لعنتی ...
با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم . تو خواب یک ببر رو کشته بودم ، ولی احساس ضعف می کردم .
آبی به سر و صورتم زدم و فکرم را برای امروز رو براه کردم . امروز روز بزرگی بود . روی صندلی ای که وسط اتاق بود نشستم و چند دقیقه ای به عکس دختری که بر روی دیوار بود زل زدم . حدود چهار سال بود که او همه چیز زندگی ام شده بود . عاشقش بودم و او نیز مرا دوست داشت .
تمام خاطرات از جلوی چشمانم می گذشت ولی امروز زمان خوبی برای فکر کردن به هیچ کدام از این خاطرات نبود . او یک ساعت دیگر برای دیدارم به اینجا می آمد و باید خانه را مرتب می کردم و حسابی تدارک می دیدم .
در زندگی ام ، هیچ کس را به اندازه ی او دوست نداشتم . چیزی در درونم مرا آرام می کرد ولی امروز روز هیچ چیز نبود . نه آرامش و نه تفکر . امروز خالی از همه چیز بود . امروز آخرین روز بود . نگاهی دیگر به عکسش انداختم . خنده هایش جلوی چشمانم بود . من همیشه مات دیدن او بودم .
عکس او را از روی دیوار برداشتم و خودم را برای دیدارش آماده کردم . امروز ، روز تولدم بود و تا به حال تو این چند سال که با اون بودم تو همه ی روز های تولدم برای او هدیه ای داشتم . هدیه ی امروز متفاوت بود .
به سراغ کمد وسایل قدیمی ام رفتم و چاقوی دسته کوتاهِ قدیمی را که چهار سال بود سراغش نرفته بودم را پیدا کردم . تو لباسم گذاشتمش و صحنه را آماده کردم . همه چیز همان طور که او خواسته بود باید آماده می شد . او چهار سال بود که بی صبرانه منتظر این پرده ی نمایشنامه ی هر دو نفرمان بود .
دیگر کافی بود . انتظار باید به پایان می رسید . جو سنگین اتاق روح مرا تسخیر کرده بود که صدای زنگ خانه ، حباب اطرافم را از هم پاشید . در را به رویش گشودم . خندان بود . دستانش را گرفتم و او را بر روی صندلی وسط اتاق نشاندم . جمله ی همیشگی اش را به زبان آورد : همیشه باید دیوونه بازی در بیاری تو ؟ این چه جور دکوری است که برای امروز انتخاب کردی ؟
نگاهم کرد و کلمه ی محبوبم را دوباره بر زبان آورد : دیوونه ...
این انتخاب او بود .
نوشیدنیه محبوبش را به دستش دادم . جر عه ای نوشید و لبانم را بوسید . طعم این نوشیدنی بر روی لبانش مهشر بود .
همه چیز برای این لحظه ساخته شده بود . من عاشق بودم . عاشق بودم . چهار سال بود که عاشق این زن بودم . نگاهی در چشمانش انداختم و انگشت اشاره ام را بر روی لبانش گذاشتم .
چاقوی دسته کوتاه را از لباسم بیرون کشیدم و لبخندی زدم . چنان محکم آن را در دستم می فشردم که تمام کف دستم را می برید و خون از دستم می چکید . دسته ی این چاقو کوچکتر از آن بود که در دستم جا بگیرد . فقط سه سانتی متر از تیزیه چاقو نصیب گردنش می شد چون بقیه ی آن در دست خودم بود و دست خودم را می برید . اینگونه می توانستم همزمان با او درد را حس کنم .
چاقو را به روی گردنش گذاشتم . شروع به خندیدن با صدای بلند کرد و یقه ی پیراهنم را گرفت و صورتم را جلو کشید . لبانم را دوباره بوسید و این بار تلخیِ نوشیدنی را حس کردم .
او گفت خیلی وقت است منتظر بوده که دیوونه شوم . او منتظر بوده است . او با خنده فریاد می کشید که قسمتش بوده است که به دست من بمیرد .
همه همیشه میگن هر کسی یه قسمتی داره ، ولی من همیشه از خودم می پرسیدم این قسمت واقعا چیست ؟ زندگی و مرگ هیچ کدام آزادی نیستند .
صدایی از درونم به می گفت : همه چیز به تو بستگی داره ، بذار بمیره ، از مردنش لذت ببر ، از اینکه خونش داره فوران می زنه ، از اینکه همه جا قرمز بشه .
صدای درونم می گفت : دنیا فقط یک نابود گر داره و اون منم .
این صدا راست می گفت . من همه چیز را نابود کرده بودم . همه چیز را ، حتی خودم را .
به یاد اولین روحی که تسخیر کردم افتادم . برای من خیلی راحت بود . یه کم دیر فهمیدم که خودم هم تسخیر شده ام . دقیقا همان موقع بود که خودم را کشته بودم .
همه چیز با یک حرکت متوقف می شد . این چاقو قدرت کشتن این دختر را داشت ولی من باید خودم او را می کشتم . من باید روح او را تسخیر می کردم . حالا می فهمم چرا بعد از اینکه تو خواب اون ببر رو با چاقو کشته بودم احساس ضعف می کردم .
این چاقو نمی توانست مرا تبدیل به یک قاتل کند . این چاقو می خواست خودش به تنهایی قاتل بماند ...
چاقو را از روی گردن آن دختر کنار کشیدم و لبانش را بوسیدم . من بالا خره یک روز برنده می شدم .
خانومِ ایکس ....
اسمِ من آقای ایکسِ . این اسم اصلیِ من نیست ولی وقتی هر کسی آدم را به یه اسم صدا می کنه ، دیگه این که اسم اصلیمون چیه زیاد اهمیت نداره . ایکس از آخر سومین حرف الفبای اینگیلیسیه .ولی خیلی کاربرد ها داره . مثلا برای همه چیز های مجهول هم به کار میره .
من معمولا تا وقتی که از آینه دورم ، مهشرم . ولی وقتی به آینه نزدیک می شم ایکس تر می شم . الان که دارم این متن رو مینویسم همه چیز ردیفه . این متن رو می نویسم و بعدش می رم می خوابم . بعد از اینکه از خواب بیدار شدم میتونم صبحانه بخورم و خلاصه هر کاری که دلم بخواد می تونم بکنم . ولی قبلا هیچ کدوم از این کار ها رو نمی تونستم بکنم . نمی تونستم بخورم . نمی تونستم بخوابم و هیچ کار دیگه ای نمی تونستم بکنم . زنده بودم ولی زندگی وجود نداشت . درد داشتم . و همه ی اینها به یه مشکل بزرگ بر می گشت . یک مشکل که حل نمی شد . یک مشکل که همه جا همراهم بود . من نفرین شده بودم و این نفرینِ قدیمی همه جا منو همراهی می کرد و دنیای اطرافم رو تحت تاثیر قرار می داد . من می خواستم همه چیز خوب پیش بره ولی اون نفرین نمی ذاشت .
من یک پزشک بودم . ولی نفرین گاهی از من می خواست که یک خلبان باشم و بعضی وقتها من را پلیس می خواست . خواسته های نفرین مرز و محدوده نداشت . نفرین از من یک برده ساخته بود که دنیا رو خراب کنه . نفرین می خواست همه ی ایکس های دنیا رو نابود کنه . نفرین باعث می شد در هیچ شهری ماندگار نباشم و بعد از یک مدت کوتاه که در هر شهری می موندم نفرین منو مجبور می کرد که به یک شهر دیگه نقل مکان کنم . نفرین فقط وقتی تنها بودم و از انسان های دیگر فاصله داشتم ، بر من حکومت نمی کرد .
آخرین جایی که سفر کردم به یک شهر کوچک بود . نفرین از من خواست به یک شهر کوچک بروم و به محض ورودم به شهر ، آزاد شد . نفرین در شهر بود و جان تمام ساکنین شهر در خطر بود ولی هیچ کاری از دست من ساخته نبود . من به بیمارستان شهر رفتم و به عنوان پزشکِ بخش اورژانس در آنجا مشغول به کار شدم . باید منتظر می ماندم تا می دیدم ، نفرین چه برنامه ای برای اون شهر داره . ممکن بود هیچ کس را در این شهر زنده نگذارد و یا ممکن بود بدون هیچ آسیبِ مادی شهر را به همراهِ من ترک کند که در این موارد ، شهر به تیمارستانی بزرگ تبدیل می شد .
هفته ی اول همه چیز به خیر گذشت و همه ی بیمارستان من را به عنوانِ پزشکی مجرب قبول کردند . در شروع هفته دوم بود که یک مرد پنجاه سا له را به اورژانس آوردند . مرد به علت مصرف زیاد از حدِ مشروب اصلا حال خوشی نداشت . تنها چیزی که در این مورد ، جا لب به نظر می رسید این بود که مرد سابقه دار بود و این چندمین بار بود که خودش را اسیر این مخمصه ی بزرگ می کرد . در پرونده ی مرد نوشته شده بود که او یک استاد ریاضی است .
بالای سر مرد رفتم و در اولین نگاه شروع به داد و فریاد کرد . مرد فریاد می کشید : او یک نفرین شده است و همه باید تا دیر نشده از این شهر فرار کنید . او همه چیز را می دانست و شانس آوردم که او مست بود وگرنه امکان داشت دیگران حرف های او را باور کنند . مرد بعد از اینکه دید هیچ کس به حرف هایش توجهی نمی کند ، بعد از چند ساعت سر و صدا ، آرام شد . در یک زمان مناسب ، که هیچ کس اون حوالی نبود به سراغش رفتم و ازش پرسیدم چیز هایی که می گه رو از کجا می دونه .
خندید و گفت : قبلا یک نفرین شده بوده ولی حالا رهایی پیدا کرده .
کلماتی که به کار می برد را نمی توانستم باور کنم . امکان رهایی وجود داشت . خوشحالی به قلبم فشار می آورد . از او پرسیدم که چگونه می توانم آزاد شوم . لبخندی زد و گفت : این نفرین دقیقا از زمانی درونِ من متولد شده که اولین معادله ی بی پاسخ در ذهنم به وجود آمده است . او گفت که باید اولین مجهولِ ذهنم از بین برود .
از او خواستم که کمکم کند . او گفت که همه ی چیز های دنیا توسط اعداد ، حروف و رنگها ساخته می شوند و باید از آنها کمک بگیرم .
هر چقدر التماس کردم او دیگر هیچ چیز نگفت . یک استاد ریاضی بدون شک می توانست از اعداد کمک بگیرد ولی این کار برای من خیلی سخت بود . از معادلات هم اصلا سر در نمی آوردم . همه معادلات از دوران دبیرستان تا به امروز ، در ذهنم بی پاسخ مانده بود . چگونه باید اولین معادله ی بی پاسخ را می یافتم ؟
به اتاقم رفتم و به همه ی حرف های اون استاد ریاضی فکر کردم . اعداد باید به من هم کمک می کردند تا از این نفرین رهایی یابم . باید من هم یک استاد ریاضی می شدم . پس به سراغ نفرین رفتم و از نفرین خواستم که بهترین استاد ریاضی با شم . چون این تغیرات دقیقا همان چیزی بود که نفرین می خواست با من مخالفت نکرد و در یک چشم به هم زدن ، یک استاد ریاضی شدم . همه ی معادلات حل نشده ی دنیا را در عرض چندین ساعت بررسی کردم و پی بردم که هیچ کدام از این مجهولات ، هیچ تشابهی به گمشده ی من ندارند . گمشده ی من درون اعداد نبود . گمشده ی من فراتر از اعداد بود . معادله ی من ربطی به ریاضی نداشت . پس از نفرین خواستم که مرا تبدیل به یک استاد ادبیات کند . شاید می توانستم بزرگترین مجهول زندگی ام را در حروف بیا بم .
همه ی حروف ، در تمامیِ زبان ها را بررسی کردم . همه ی فرهنگ لغاتِ همه ی زبان ها را خواندم . هیچ لغتی نمی توانست گمشده ی من را بیان کند . مجهولِ زندگی ام در لغات نیز جای نمی گرفت . آخرین امیدم رنگ ها بودند ، پس به کمک نفرین ، یک نقاش ماهر شدم . ولی حتی گمشده ی من در هیچ تابلوی نقاشی نیز جا نمی گرفت . انگار هرچه بیشتر در حروف ، اعداد و رنگها غرق می شدم ، بیشتر از مجهولِ زندگی ام دور می شدم . گمشده ی من خیلی با ارزش تر از این بود که در اعداد ، حروف و رنگها جای بگیرد .
گمشده ی من مظهر ِ بهترین رنگ ، بهترین کلمات و بهترین عدد بود . گمشده من بهترین بخش هر روزِ زندگی ام بود .
من این مجهول را می شناختم . من در تمام این مدت فقط از رسیدن به گمشده ام نا امید بودم .
حل مساله را یافتم و بلا فاصله به سراغ اون استاد ریاضی دویدم و به او گفتم که گمشده ام را شناختم و می خوا هم به سراغش بروم و آن را بیابم . استاد ریاضی لبخندی زد . بهش گفتم : تو منو گمراه کردی ، حروف ، اعداد و رنگها فقط بین من و گمشده ام فاصله می انداخت .
همون طور که می خندید گفت : خودت باید پی می بردی که گمشده ات در جهان مادی جایی ندارد .
او راست می گفت . تمام چیز هایی که وقتی ازشون دوریم ، تبدیل به نفرین شده می شیم ، آسمونی هستند . گمشده ی من نیز آسمانی بود .
از اون استاد ریاضی پرسیدم : گمشده ی زندگی تو چی بود ؟
تو چشمام نگاه کرد و گفت : همیشه غرق در اعداد و معادلات بودم . همیشه آرزوی آرامش داشتم ولی حتی آرامش را هم در اعداد و معادلات جستجو می کردم . تا اینکه یک روز با یک شیشه مشروب از همه ی اعداد ، معادلات و قوانین دنیا فاصله گرفتم و همان روز بود که نفرین درونم مرد .
از من پرسید گمشده ی من چیست . لبخندی زدم و گفتم : همیشه عشق در وجودم بدون استفاده مانده بود . من کسی که لیاقت این عشق را دارد را با همه ی مشخصاتش همیشه در ذهنم تصور کرده ام ولی تا بحال هیچ گاه جرات نیافتم به دنبالش بگردم و او را بیابم . نیمه ی گمشده ی من یک جایی در این دنیا انتظار مرا می کشد . من او را پیدا خواهم کرد .
استادِ ریاضی خندید . هیچ کدام از ما نمی توانست مجهول دیگری را بفهمد ولی بدون داشتن این قسمت هر دو نفر ما نفرین شده بودیم و فقط گمشده ی هر کس او را نجات می دهد .
بعد از آن روز ، خیلی زود گمشده ام را یافتم . خانومه ایکس با همان چشمانی که از قبل تصورش کرده بودم در اولین نگاه نفرین را نابود کرد و مرا عاشق کرد و حالا تنها مشکل باقی مانده این است که من فراموش کردم قبل از اینکه نفرین از بین برود از او بخواهم مرا تبدیل به یک دکتر کند و حالا که نفرین از بین رفت ، برای همیشه ، باید یک نقاش بمانم . نقاشی که هر روز چشمان همسرش را نقاشی خواهد کرد .
زیرزمین ...
از زیرزمین بیرون می آید . نفس نفس می زند . اصلا حال خوبی ندارد و دلش می خواهد با یکی درد و دل کند . همان طور که پله ها را بالا می رود اتفاقاتی که در زیرزمین افتاده بود را هزاران بار در ذهنش مرور می کند و هر بار بیشتر دلشوره می گیرد . همیشه می دانست وقتی اتفاقی قرار باشد بیفتد ، نمی شود جلوی آن را گرفت و ذهن فرمان می دهد که راه فراری نیست . ذهنش از او خواسته بود مرد بیچاره را فریب دهد و به همراه خودش به زیرزمین ببرد و او هم این کار را کرده بود . بدون هیچ درگیری ذهنی ، انگار که ذهن از قبل جنگیده باشد .
از راه های مختلف خودش را فریب می دهد اما فقط یک بهانه قانعش می کند . فرضیه ی هرزگی ذاتی اش ، که همسرش آن را عنوان کرده بود او را آرام می کند . انگار هیچ راه فراری وجود نداشت . دنیا به او به چشم یک هرزه نگاه می کند و بالا خره یک روز از او انتقام می گیرد . دنیای اطرافش همیشه قاطعانه با خلافکاران برخورد کرده بود .
چیزی در گلویش بالا می آید . داغ است . خم می شود و هرچه هست بیرون می دهد . تیکه های سفید سیب را میان مایعی غلیظ می بیند . هر بار ، به زور سیب می خورد که دهانش خوشبو شود . شراب هم می نوشد ، چون قرمزی اش وسوسه اش می کرد . حتی اگر زهر بود . طعمش هنوز آشنا بود . تو زیرزمین دلش می خواست در آن حل شود . تکه تکه همه چیز را بالا می آورد . حتی دلش را .
به حیاط می رسد . وقتی وارد زیرزمین می شدند ، آسمان صاف بود و نسیم ملایمی می وزید اما حالا ابرهای بارانی و کدر آسمان را احاطه کرده اند . آسمان دلشوره اش را بیشتر می کند . سرش را بالا می گیرد تا آن را ببیند . خورشید که کم کم می خواست پشت ابر ها پنهان شود با تمام قدرت به چشمانش هجوم می برد . سرش را پایین می گیرد . انگار فرمانده ی دنیا همه چیز را برای مقابله با او آماده کرده است . از خدا می ترسد . روزی او را می پرستید اما از اولین باری که به هرزگی اش پی برده بود راهش از خدا جدا شد . باران شروع به نم نم باریدن می کند . به آسمان نگاه می کند . دیگر خورشیدی در آسمان نیست . دستش را بر روی صورت خیسش می کشد و دستش سیاه می شود . آرایشش آب شده است . به این می اندیشد که باید مارک لوازم آرایشش را عوض کند . او باید از لوازم آرایشی استفاده کند که وقتی گریه و باران صورتش را خیس می کند ، خراب نشود .
زانوهایش ریز می لرزد . می ایستد و به ساعت اش نگاه می کند . دو ساعت از وقتی که از خونه بیرون آمده بود گذشته است و حالا حتما دخترک کوچکش بیدار شده است و در نبود او حسابی گریه کرده است . فرزند او هم مثل خودش از تنهایی می ترسد ، اما او به فرزند سه ساله اش یاد داده است که از تاریکی نترسد .
از پله های ساختمان بالا می رود . نوک کفشش به زیر لبه ی سنگی و دراز پله می گیرد و سکندری می خورد . پله ها او را به یاد پله های زندان های قصر های قرون وسطی می اندازد . پله ها را می شمارد تا به خانه میرسد . با خودش می گوید ای کاش فاصله ی من تا مادر شدن همین شانزده پله بود .
وارد خانه که می شود دخترک کوچکش بی حال گوشه ای از اتاق افتاده است و او را می نگرد . شاید گریه هایش را کرده است و دیگر رمق گریه کردن ندارد . به چشمان آبی دخترکش نگاه می کند . می خواهد برای دخترک لبخند بزند اما لبانش انگار خشکیده است . سفت روی هم فشارشان می دهد و نمی خندد .
دلش می خواهد همه ی لباس هایش را در بیارود و یه دوش آب سرد بگیرد ، شاید دختر کوچولوش هم با خودش ببرد ولی قبلش باید با یک نفر حرف بزند . تلفن را برمی دارد و شماره ی همسرش را می گیرد . به محض شنیدن صدای همسرش می گوید : باید ببینمت .
همسرش چند ثانیه مکث می کند و میگوید که الان خیلی کار دارد و نمی تواند به خانه بیاید . همسرش می گوید که رییسش این اجازه را به او نمی دهد . همسرش می گوید بعد از ظهر که به خانه اومدم با هم حرف می زنیم .
گوشی را می گذارد . صدای گرفته اش برای همسرش چیز تازه ای نبود که او به آن اعتنا کند . دیگر گریه نمی کند . انگار فقط همسرش می توانست او را آرام کند .
دستانش می لرزد . او باید حرف بزند . دفتر تلفنش را بر می دارد و شماره ای را می گیرد و به محض شنیدن اولین صدا از یک مرد که قبلا هم چند بار به زیرزمین خونشون آمده بود و از او خوشش آمده بود ، فقط می گوید : باید ببینمت .
و دوباره به زیر زمین می رود .
دیوونه ی عاشق ...
نگاهش کردم و گفتم : می خوام لباتو ببوسم . بهم اجازه می دی ؟
لبخندی زد و گفت : تو قبلا هم این کار رو کرده بودی ، ولی هیچ وقت ازم اجازه نگرفته بودی .
گفتم : قبلا تو مال من نبودی ، قبلا دوستم نداشتی ولی الان همه چیز فرق می کنه .
گفت : متوجه نمی شم ، چون دوسِت دارم ازم اجازه می گیری ؟
گفتم : اون روز ها برای من نبودی ولی حالاکه مال من شدی از این می ترسم که از دست بدمت .
خندید و گفت : تو دیگه هیچ وقت منو از دست نمی دی عزیزم . روز های سخت ما گذشت .
اون روز شک داشتم که همه چیز خوب بمونه ولی امیدوار بودم .
مثل دیوونه ها خودش رو تو آغوشم رها کرد و فریاد کشید : منو ببوس محمد .
....................
ده سال بعد ، یک روز بعد از ده سال که ازش بی خبر بودم تو خیابون دیدمش . من خیلی جا خوردم ولی اون دستمو گرفت و منو به یک کوچه ی خلوت برد و در اولین جمله ازم پرسید : بعد از اینکه تنهات گذاشتم زندگیت چی شد محمد ؟ برام بگو چطور به نبودنم عادت کردی ؟
نگاش کردم و گفتم : چند وقتی است ، من یاد گرفتم که چه جوری شب ها رویاهام رو فراموش کنم و راحت بخوابم . یاد گرفتم که چطور بدونِ هق هق آروم بشم . یاد گرفتم گریه نکنم .
لبخندی زد و دستاش رو، روی دستام کشید . سردیِ حلقه ای که در دستش بود ، دستانم را می سوزاند .
لبخند تلخی زدم و گفتم : کاش هرگز اون روز لباتو نبوسیده بودم . ای کاش هر گز اون روز چشم هاتو نمی دیدم . سلام هامون ، عشق هامون ، تنهایی هامون ، درد هامون ، همه و همش بی صاحب موند . چطور می تونی به من دست بزنی ؟
لبخندی زد و گفت : پس ما کی هستیم ؟ ما صاحبِ عشقمان هستیم محمد .
نگاهی در چشمانش انداختم و حس عجیبی تمام وجودم را پر کرد . دستش رو رها کردم و پرسیدم : هنوز چیزی از عشقمان باقی مانده است ؟ اصلا عشقی وجود داشت ؟
فقط من را نگاه می کرد و سکوت کرده بود . سری تکان دادم و گفتم : اگر هم وجود داشت ، دیگه بی فایدست عزیزم . برای همه چیز دیر شده ، مگه نه ؟
خندید و خودش را در آغوشم رها کرد و فریاد کشید : نه ، هنوز هم می تونی لبامو ببوسی محمد .
نگاهش کردم .
ابرو هایش را گره کرد و گفت : خواهش می کنم محمد .
من عاشق همین دیوونگی هاش شده بودم و این عشق همیشگی بود .
لباش را بوسیدم و پرسیدم : باز هم به این کوچه میایی ؟
خندید و گفت : فکر نمی کنم دیگر مسیرم به اینجا بخورد .
دستی تکان داد و همان طور که می رفت بر خلاف خواسته ی قلبم در دل دعا کردم که دیگر هیچ گاه او را نبینم .
پی نوشت : پنج سال بعد ، یک روز بعد از پنج سال که ازش بی خبر بودم ...
فولکس ...
از خونه که زدم بیرون ، تازه فهمیدم که اشتباه کردم که چتر بر نداشتم . بارون شدید تر از اونی که فکر می کردم می بارید . خیلی سریع خودمو سر خیابون رسوندم . هنوز یک دقیقه نمی شد که منتظر تاکسی ایستاده بودم که یک مرد با ماشین بی ام و مدل بالاش جلو پام توقف کرد . برام بوق می زد . خندیدم . من آدمی نبودم که به خاطر یک بی ام و مدل بالا به همسرم ، محمد خیانت کنم .
فرداش وقتی از خونه زدم بیرون ، هوا گرم بود و آفتاب با قدرت عجیبی پوستم را می سوزاند . خودم رو سر خیابان رساندم . بعد از چند دقیقه که منتظر تاکسی موندم ، یک مرد با یک هیوندای چندین میلیون تومانی جلو پام توقف کرد و گفت : کجا می ری عزیزم ؟
صورتم را به سمت دیگری چر خوندم و با ناراحتی تو دلم گفتم : من به خاطر یک اتومبیل چندین میلیون تومانی به محمد خیانت نمی کنم .
فرداش وقتی از خونه بیرون آمدم ، هوا از همه ی روزهای دیگه ی سال بهتر بود ، نسیم ملایمی می وزید و به صورتم احساس خنکی شدیدی می داد .
به سر خیابون که رسیدم ، بعد از گذشته چند ثانیه ، یک فولکس قورباغه ایِ خیلی قدیمی ، چند متر عقب تر از اونجایی که من ایستاده بودم توقف کرد و برام چراغ زد .
لبخند زدم . فولکس قورباغه ای ارزشش رو داشت که محمد را به خاطرش بفروشم . علاقه ی خاصی از قدیم نسبت به فولکس قورباغه ای داشتم و شاید دلیلش قرار گرفتن موتور این ماشین ، تو صندوق عقبش بود . به هر حال این ماشین ماشین خاصی بود .
طرف ماشین رفتم و سوار شدم . مردی که پشت فرمان ماشین نشسته بود ابروهاش رو گره کرد و با لحن خاصی گفت : خوبی تو ؟
تو چشماش نگاه کردم و گفتم : مرسی گلم .
مرد خوش تیپی بود و آرامش خاصی تو وجودش بود . محمد هم زشت نبود ولی این مرد فولکس قورباغه ای داشت و محمد را دیگر باید کم کم به فراموشی می سپردم .
مرد با سرعت خیلی کمی رانندگی می کرد و تقریبا همه ی اتومبیل های پشت سرمان از کنار ما عبور می کردند .
مرد یک بسته سیگار از جیبش در آورد و یکی از آنها را روشن کرد و بین لباش گذاشت و بسته را طرف من گرفت . من تا به حال سیگار نکشیده بودم اما حالا که این مرد از من انتظار داشت که با او سیگار بکشم می توانستم به خاطر او سیگار را هم امتحان کنم . به هر حال این مرد ارزش زیادی برای من داشت . او یک فولکس قور باغه ای داشت . یک سیگار برداشتم و خود مرد آن را برایم روشن کرد . داشتم خفه می شدم ولی به خاطر آن مرد به سیگار کشیدن ادامه می دادم . او یک فولکس قورباغه ای داشت .
آن مرد از من نپرسیده بود که مسیرم کجاست ولی می توانستم امروز را به خاطر او سر کار نروم . او حتما می خواست من را به جای خوبی ببرد .
به یکی از محله های پایین شهر رفتیم و مرد جلوی درب خانه ای قدیمی که تقریبا مخروبه شده بود اتومبیل را متوقف کرد . از اتومبیل پیاده شد و درب خانه را باز کرد و سرم فریاد کشید : پیاده شو ، بیا تو دیگه .
لحن او اصلا خوب نبود ولی می دانستم که مرد خوبی است . او یک فولکس قورباغه ای داشت .
وارد خانه که شدم ، از من خواست لباس هایم را از تنم بیرون بیاورم . می دانستم او از من چه می خواهد ولی می توانستم این یک بار را با دل او راه بیایم چون او یک فولکس قور باغه ای داشت .
حدود یک ساعت را با من مشغول بود و وقتی کارش به پایان رسید دو اسکناس پنج هزار تومانی به من داد و از من خواست که بروم . نگاهی به چشمانش انداختم و با ناراحتی گفتم : من که یک روسپی نیستم و به خاطر پول این کار را نکردم و فقط به خاطر دوستیِ بین ما ، تن به چنین کاری دادم .
یک سیگار دیگر روشن کرد و دست در جیبش کرد و یک اسکناس دو هزار تومانی دیگر جلوم انداخت .
فریاد زدم : مثل اینکه حرف من را نمی فهمی . من و تو با هم دوستیم .
سیگارِ بین لبانش ، مچاله شد و گفت : دیوونه ای تو ؟ دوستی چیه ؟ هزار تا کار دارم ، گورتو گم کن .
صدامو صاف کردم و گفتم : تو که قصد دوستی نداشتی ، پس چرا منو سوار کردی ؟
خندید و گفت : تو مستی دختر . من برای کاری اونجا منتظر بودم که ناگهان تو سوار اتومبیلم شدی .
او دروغ می گفت . خودش برایم چراغ زده بود . اما حالا دیگه محال بود قبول کند که صبح به من پیشنهاد دوستی داده است . او دیگر نمی خواست حتی حرفم را گوش بدهد .
از خانه اش بیرون اومدم و داشتم به خانه بر می گشتم که همسرم محمد به تلفن همراهم زنگ زد و گفت که چند دقیقه پیش به محل کارم زنگ زده ، اونجا نبودم و کلی نگرانم شده است .
بهش گفتم برای کاری بیرون رفته بودم و حالا دارم به خانه بر می گردم و باهاش خداحافظی کردم .
چند دقیقه بعد منتظر تاکسی ایستاده بودم که یک اتومبیل مرسدس بنز مدل بالا برایم توقف کرد .
من آدمی نبودم که به همسرم محمد به خاطر یک اتومبیل مدل بالا خیانت کنم .